رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

رادمهر رنجبران

يازده سالگي ات پر بار و پر از موفقيت 😘

اتفاق بد

دیشب ساعت 6.45 عصر وقت داشتیم پسری روببریم پیش دکتر میمندی ، ساعت 8 تازه نوبتمون شد و دکتر بعد از معاینه گفت که یکم رادمهرم زرده ، گفت ببرین بیمارستان آتیه آزمایش بدین بعد زنگ بزنید جوابشو تلفنی به من بگید درمانشو بهتون بگم . خیلی ترسیده بودم و نارحت شده بودم ، می ترسیدم پسرم چیزیش شده باشه (خدای نکرده ) ، چقدر مادر بودن سخته ، دل گنده می خواد ، خونسردی زیاد میخواد که این جور موقع ها دست و پاتو گم نکنی ، فکر باز می خواد ، یه یار می خواد که همیشه اینجور موقع ها کنارت باشه . رفتیم بیمارستان آتیه ، آزمایش رو دادیم و رفتیم تو ماشین نشستیم منتظر جواب که تقریباً نیم ساعتی طول کشید تا آماده بشه  ، بابا فرشاد جوابو گرفتو دیدم زر...
22 آبان 1390

اتفاق بد

دیشب ساعت 6.45 عصر وقت داشتیم پسری روببریم پیش دکتر میمندی ، ساعت 8 تازه نوبتمون شد و دکتر بعد از معاینه گفت که یکم رادمهرم زرده ، گفت ببرین بیمارستان آتیه آزمایش بدین بعد زنگ بزنید جوابشو تلفنی به من بگید درمانشو بهتون بگم . خیلی ترسیده بودم و نارحت شده بودم ، می ترسیدم پسرم چیزیش شده باشه (خدای نکرده ) ، چقدر مادر بودن سخته ، دل گنده می خواد ، خونسردی زیاد میخواد که این جور موقع ها دست و پاتو گم نکنی ، فکر باز می خواد ، یه یار می خواد که همیشه اینجور موقع ها کنارت باشه . رفتیم بیمارستان آتیه ، آزمایش رو دادیم و رفتیم تو ماشین نشستیم منتظر جواب کهتقریباً نیم ساعتی طول کشید تا آماده بشه ، بابا فرشاد جوابو گرفتو دیدم زردیش 12.8 ،...
22 آبان 1390

اتفاق بد

دیشب ساعت 6.45 عصر وقت داشتیم پسری روببریم پیش دکتر میمندی ، ساعت 8 تازه نوبتمون شد و دکتر بعد از معاینه گفت که یکم رادمهرم زرده ، گفت ببرین بیمارستان آتیه آزمایش بدین بعد زنگ بزنید جوابشو تلفنی به من بگید درمانشو بهتون بگم . خیلی ترسیده بودم و نارحت شده بودم ، می ترسیدم پسرم چیزیش شده باشه (خدای نکرده ) ، چقدر مادر بودن سخته ، دل گنده می خواد ، خونسردی زیاد میخواد که این جور موقع ها دست و پاتو گم نکنی ، فکر باز می خواد ، یه یار می خواد که همیشه اینجور موقع ها کنارت باشه . رفتیم بیمارستان آتیه ، آزمایش رو دادیم و رفتیم تو ماشین نشستیم منتظر جواب کهتقریباً نیم ساعتی طول کشید تا آماده بشه ، بابا فرشاد جوابو گرفتو دیدم زردیش 12.8 ،...
22 آبان 1390

بقیه عکسهای اتاقت

بلاخره امروز بعد از اومدن سر زده ات وقت کردمو عکسهای اتاقتو کامل گذاشتم این عکسها رو صبح قبل از اینکه بابایی و مامان بیان دنبالم بریم بیمارستان از اتاقت گرفتم . آخه استرس داشتم و نمی دونستم چی کار کنم ، آخر سر هم نتونستم اتاقتو قبل از بدنیا اومدنت کامل بچینم و عکس بگیرم . ...
20 آبان 1390

بقیه عکسهای اتاقت

بلاخره امروز بعد از اومدن سر زده ات وقت کردمو عکسهای اتاقتو کامل گذاشتم این عکسها رو صبح قبل از اینکه بابایی و مامان بیان دنبالم بریم بیمارستان از اتاقت گرفتم . آخه استرس داشتم و نمی دونستم چی کار کنم، آخر سر هم نتونستم اتاقتو قبل از بدنیا اومدنت کامل بچینم و عکس بگیرم . ...
20 آبان 1390

بقیه عکسهای اتاقت

بلاخره امروز بعد از اومدن سر زده ات وقت کردمو عکسهای اتاقتو کامل گذاشتم این عکسها رو صبح قبل از اینکه بابایی و مامان بیان دنبالم بریم بیمارستان از اتاقت گرفتم . آخه استرس داشتم و نمی دونستم چی کار کنم، آخر سر هم نتونستم اتاقتو قبل از بدنیا اومدنت کامل بچینم و عکس بگیرم . ...
20 آبان 1390

اولین مهمونی

سلام پسری ، خوبی مامانی ؟ دیروز برای اولین بار رفتیم مهمونی ، خونه مانی جون ، آره عصری ساعت 6 بعد از اینکه دوستای مامانی که اومده بودن دیدن شما ،رفتن ما هم حاضر شدیم و 60 لایه لباس تن شما کردیم راه افتادیم تازه لای چندین لا پتو هم پیچیدیمت ، جالبه که سوار ماشین میشیم صدات در نمیاد زل زده بودی به سقف ماشین و جیک نمی زدی ، شب هم 9.5 برگشتیم خونه .     اینم عکسی که حاضر شده بودی و داشتیم می رفتیم بیرون ...
20 آبان 1390

اولین مهمونی

سلام پسری ، خوبی مامانی ؟ دیروز برای اولین بار رفتیم مهمونی ، خونه مانی جون ، آره عصری ساعت 6 بعد از اینکه دوستای مامانی که اومده بودن دیدن شما ،رفتن ما هم حاضر شدیم و 60 لایه لباس تن شما کردیم راه افتادیم تازه لای چندین لا پتو هم پیچیدیمت ، جالبه که سوار ماشین میشیم صدات در نمیاد زل زده بودی به سقف ماشین و جیک نمی زدی ، شب هم 9.5 برگشتیم خونه . اینم عکسی که حاضر شده بودی و داشتیم می رفتیم بیرون ...
20 آبان 1390

اولین مهمونی

سلام پسری ، خوبی مامانی ؟ دیروز برای اولین بار رفتیم مهمونی ، خونه مانی جون ، آره عصری ساعت 6 بعد از اینکه دوستای مامانی که اومده بودن دیدن شما ،رفتن ما هم حاضر شدیم و 60 لایه لباس تن شما کردیم راه افتادیم تازه لای چندین لا پتو هم پیچیدیمت ، جالبه که سوار ماشین میشیم صدات در نمیاد زل زده بودی به سقف ماشین و جیک نمی زدی ، شب هم 9.5 برگشتیم خونه . اینم عکسی که حاضر شده بودی و داشتیم می رفتیم بیرون ...
20 آبان 1390

عکس مامانی و بابایی

پسری عکس بابایی یه ها ،  گذاشتم تا بعداً با عکسهای شما مقایسه کنم ببینم شبیه کدوممون هستی. اینم پسری ما در 6 روزگی (13/8/1390) اینم عکس مامانی یه   ...
20 آبان 1390